خداحافظ گل سوری
از
فرهاد دریا
خداحافظ گل سوری!
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز میخواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گل سوری
سرِ سردرّههای بهمن و سیلاب دارد دل
بساط تنگ این خاموشی
این باغ خیالی
ساز رؤیای مرا بیرنگ میسازد
بیابان در نظر دارم
دریغا درد!
مجبوری!
خداحافظ گل سوری
هیولای گلیم بددعاییهای ما بردوش
چراغ آخر این کوچه را
در چشمهای اضطرابآلودة من سنگ میسازد
هوایی تازهتر دارم
از این شوراب، از این شوری!
خداحافظ گل سوری
نشستن
استخوان مادری را آتشافکندن
به این معنی که گندمزار خود را
بستر بوسوکنار هرزهبرگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمیآید
فلاخن در کمر دارم
برای نه،
به سرزوری
خداحافظ گل سوری
ز هول خاربست رخنه و دیوار نه،
از بیبهاریهای پایانناپذیر سنگلاخ
آتش بهدامانم
بغلواکردنی رهتوشة خود را
جگر زیر جگر دارم
ز جنس داغ
ناسوری
خداحافظ گل سوری
جنون ناتمامی در رگانم رخش میرانَد
سپاهی سخت عاصی در من آشوب آرزو دارد
نمیگنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تماشا کن، چه بیبالانه میرانم
قیامت بال و پر دارم
به گاه وصل
منظوری
خداحافظ گل سوری
نشد
بسیار فال بازگشت عشق را از سعد و نحس ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دلآساهای من باشد
مبادا اشتران بادیاش را
زخمههای من
بدینسو راه بنماید
کسی شاید در آنجا
عشق را با غسل تعمید از تغزّلهای من
اقبال آراید
من و یکبار دیدار بلندآوازگان ارتفاعات کبود و سرد
تماشایی اگر هم مینیفتد
دست و دامانی هنر دارم
نه چَوْکاتی، نه دستوری
خداحافظ گل سوری